«به نام نقش بند صفحه خاک»
همهمه ای بود، همه دور و برش را گرفته بودند، جای سوزن انداختن نبود، هنوز دو روز بیشتر نبود که بر مسند قدرت نشسته بود، از یک طرف خوش به حالش بود،قدرت دنیایی هم به نوعی جالب است اما حیف که زودگذر است و نباید دل بست. خودش را در اتاقش حبس کرده و بار عام داده بود، آن هم پنج شنبه. دقیقا روز چهارشنبه معارفه شده بود و عرقش خشک نشده بود، غوغایی بود از آدم های کت وشلواری ، معلوم بود همه دنبال پست هستند، از شما چه پنهان من هم بدم نمی آمد و دمی تکان می دادم؛ منی که ادبیات خوانده بودم و غرق در آثار سعدی ، مولوی ، عطار و.بودم، داشتم شرافتم و آزادگی ام را زیر سوال می بردم و در کار خدا دخالت می کردم، آخه از این سختم می شد ؛ آن روز که در ستاد دکتر چرخی می زدم اثری از اصلاح طلبان گذشته نمی دیدم .همه ترسیده بودند که مبادا به جرم فتنه گر دستگیر شوند . بعضی ها درخواست بازنشستگی کردند، بعضی ها از خیر ت گذشتند و بعضی ها هم دورادور محافظه کارانه حرف می زدند، اما قفل زبان همه بعد از نتیجه انتخابات باز شد و همه سر، بلند کردند که ما هم هستیم . حالا همه کت وشلوار پوشیده بودند و آماده خدمت دو رویی بودند.آه! با این دولتی هم که گذشت خوب نبودم، چون دو خدایی می دیدم و رنجور می شدم و این ها که دندان تیز کرده اند برای پست های جدید العیاذبالله چند خدا دارند؟ یکی یا بیشتر؟ آیا کسی هست که اول از قوم خودش استفاده نکند؟ آیا کسی هست که نیروی خدماتی را به مدیریت نرساند؟ آیا کسی هست که خواهر یا برادر یا خواهر زن یا برادر زن خود را به پست مناسبی نرساند؟ آیا کسی هم هست که نیروی جوان و تازه کار را رابطه ای به بالاترین پست اداره نرساند؟ آیا کسی هست چند طبقه نسازد؟ آیا کسی هست بداند در گوشه ای دانش آموزی کفش پا ندارد؟ و آیا. آیا. آیاو از این سوالات بسیار است. کاش بود. کاش کسی بود می دانست : « در این سنگ و در این گل مرد فرهنگ/ نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ ». کاش کسی بود که می دانست: « دو روز عمر اگر داد است اگر دود/ چنان کش بگذرانی بگذرد زود ». آه خدای من! من آن جا چه می کردم که این هنگامه را می دیدم؟ من برای ثبت نام شرکت لیزینگ به تعاونی اداره رفته بودم،فرصت را غنیمت شمرده و گفتم: شاید التماس کرده و پستی گرفتم. حالا قدرتمند می شدم و هر چیز را سر جای خودش می گذاشتم. نه! شاید من هم خوب امتحان پس نمی دادم و همه چیز فراموش می شد، نه! شایدشوخی کردم توقع من تاوان و منتی بود که سال ها پیش در مناطق محروم بیتوته کرده بودم و فقط می خواستم به مرکز استان بروم و در کنار خانواده باشم . امید چنان دارم از درگاه ایزد منّان خودش هر چیزی را و هر کسی را سر جای خود قرار دهد تا درد جامعه التیام یابد. چون: « هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش » و چون: « خدا آن دم که دنیا را نهاده/ خلایق هرچه لایق بوده داده».پس لیاقت من بیش از این نبود.
ناصر محبوب پور
آذرماه۹۲
به نام نقش بند صفحۀ خاک توصیف اولین جلسۀ امتحان
سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفته بود، انگار که جلسۀ دادگاه بود و می خواستند حکم اعدامی قرائت کنند. من هم در جایگاه خود نشسته بودم، بعد از چندی که ورقه ها توزیع شد، فقط تیک تیک قدم زدن معلّم می آمد. نه اشتباه نکن جلسۀ دادگاه نبود، جلسۀ امتحان بود، آن هم اولین امتحان و هیجان خاص خود را داشت. ورقه را دادند اما حق بازدید از سوالات را نداشتم و بایستس آن را چپی می گذاشتم تا مجوز چرخاندن آن صادر شود. خداییش یک بار بیشتر کتاب را نخوانده بودم . درس دین و زندگی بود و ساده می انگاشتم. دوست داشتم سوالات ساده باشند. هیجان دیدن آن را داشتم که صدای صلوات بلند شد. یعنی شروع جلسه و برگرداندن ورقه. من هم با صدای رسایی که بر محمد و خاندانش درود می فرستادم ورقه ام را هم برگردان کردم و اولین سوال را که دیدم دلم هُری ریخت. معنی یک متن عربی بود که من عمدا آن را نخواندم، چون دوست نداشتم عربی یاد بگیرم، آخه از هرچی عرب هست بدم می آید. فقط قرآن برایم مهم است و آن را هم با ترجمه فارسی می خوانم. گفتم که درس دین و زندگی بود، ساده بود و بقیۀ سوالات را زود جواب دادم و دوست داشتم نمره بیست بگیرم. معلّم دین و زندگی هم بیست و پنج صدم ارفاق نمی کرد، آدمی دقیق و منظم بود و مو را از ماست می کشید. بر خلاف دبیر ادبیات که نمرۀ بالای هجده را بیست می داد. به خاطر همین به فکرم که قلا کنم. از شما چه پنهون در اندیشۀ دورویی و نافرمانی و تقلب جلسه را ترک نگفته و میخ کوب شدم. یک نگاه به ورقه داشتم یک نگاه به مراقب. او هم گفته بود اگر برگردید یا تکان بخورید، ورقه را پاره می کنم. این کار من ریسک و طمعی بیش نبود. نمی دانستم نتیجه چه می شود. یا معنی متن داده شده را می نوشتم وبیست می شدم و یا ورقه ام پاره می شد و صفر می شدم. نه دل از بیست می کندم و نه جرئت هیچ حرکتی را داشتم. و فقط منتظر یک اتفاق بودم. می خواستم ترقی به تروقی شود یا جلسۀ امتحان نامنظم شود و فرصتی گیر آید تا من به مرادم برسم. هر چه تمرکز می کردم تا مراقب از من فاصله بگیرد نمی شد. داشتم زیر چشمی به ورقۀ کنار دستی ام نگاه می کردم اما چیزی دریافتم نمی شد، خوب مشخص نبود، چی نوشته. مژگانم درد گرفته بودند . سرم صاف بود وچشمم کج. دلم نمی آمد چشم از نوشته هایش بردارم. کمی گردنم را کج کردم، وقتی دیدم مراقب مرا می پاید، دوباره گردنم را به سوی دیگر برگرداندم به این معنی که خسته شده ام و ورزش گردن می کنم و از خجالت دوباره چشمم را به ورقۀ خودم دوختم و الکی شروع به نوشتن کردم. از دورمشخص نمی شد و کسی که دقّت هم می کرد، تصوّر می کرد که من در حال نوشتن هستم، در صورتی که فقط قلم تکا ن می خورد ولی یادداشتی صورت نمی گرفت. چند نفری بلند شده بودند و جلسه داشت رنگ و بوی خلوتی به خود می گرفت. می ترسیدم کنا ری ام هم بلند شود و دست از بیست کوتاه. به فکر چاره بودم و دست به دامن نیروی برتر شدم که چه باید کرد؟ و چه اندیشید؟ تا این دورویی شکل بگیرد. دوباره سرم کمی کج شد حد قۀ چشمانم باز شد و با دقّت به اولین سوال کناری ام که همان معنی متن عربی بود، می نگریستم که ناگهان دیدم مراقب به سرعت به طرفم می آید، قلبم داشت از جا کنده می شد. آخه بایستی آبرویم هم حفظ می شد. خودم را ریلکس کردم و آمادۀ دفاع بودم و سوگندی دروغ هم آماده کرده بودم که اگرخوا ست باز خواستم کند بگویم. حالا پشیمان هم بودم. اول از نخوا ندن معنی سادۀ یک متن عربی و دوم از حرکت ناخوشایند درجلسۀ امتحان. قدم های تند مراقب شدت قلبم را افزون کرد. نزدیک و نزدیک تر شد، نمی دانستم در آن لحظه چه تصمیمی بگیرم از یک طرف می گفتم کاش زمین دهان باز می کرد ومن را پنهان می کرد و از طرفی می گفتم کاش جایی برای فرار بود با ورقه ام درمی رفتم. خدای من! باز هم نزدیک شد، حالا جای هیچ تصمیمی نبود، فقط منتظر ماندم تا چه اتفاقی خواهد افتاد، اما دلم آروم گرفت، وقتی که دیدم مراقب از من گذشت و چیزی نگفت. خوب که دقیق شدم فهمیدم که می خواهد تلفن خود را جواب دهد و جای مناسبی برای صحبت کردن پیدا می کرد، من هم فرصتی برای جواب سوالم. پشت سرم را که دیدم متوجه شدم که پشتش به ما و گرم صحبت با تلفن است، من هم راحت سرم را برگرداندم و کمی بدنم را کج کردم و ترجمۀ متن عربی را در ورقۀ کناری ام مشاهده کردم و قبل از این که وقتم تمام شود یا کسی متوجه موضوع شود، با شادمانی و آسودگی خاطر نوشتم و فوری ورقه را تحویل دادم و از شما چه پنهون نفس راحتی کشیدم و در آن امتحان هم بیست شدم، اما بعد از آن تصمیم گرفتم دیگر به جای این اضطراب مطالعه ام را بیشتر کنم تا گرفتار حسرت نشوم.
ناصر محبوب پور
دی ماه 92
« عشق یا دنیا » فقط تویی که آرامش میدی، الهی به امید تو
همیشه وقتی دلم می گرفت منزوی می شدم و به گوشه ای پناه می بردم و یا کمی جابجا می شدم ، حالا تا دلم می گیره می نویسم و عجب خوب شده با نوشتن کمی آروم می گیرم. می گفتند کار تو نیست اما باور نمی کردم؛ یه نفر هم بهم خندید که چه قدر ساده ای بچه. او هم راست می گفت: من یه احمقم. دوروبرم پراز گرگ های درنده و روباه های موذی و توله های هار است و من هم مثل گربه ای سالوس این ور و اون ور میرم و خجالت باز می گردم و وقتی که در آینۀ معرفت به خودم نگاه می کنم به جز زشتی و گنده دماغی چیزی نمی بینم. الهی جانم بستانی بهتر است. من که می دانم قیامتی هست و مرگ چند قدمیه و دنیا یه چشم به هم زدن استارت زده و خاموش می شه اما باز هم خر می شم. کاشکی خر! رفتارم ، عقلم و دنیام همه خرکی میشن و همش به فکر این تنٍ لشٍ کثیف و متعفن می افتم . خداوکیل! تو خودت حساب کن ببین شاعر چی میگه: « همی میردت عیسی از لاغری / تو در بند آنی که خر پروری » هنوز حرفم تموم نشده، چرا زورت میده؟ واقعا راست گفتم تو خری! تو خری! تو خری!.دارم با خودم حرف میزنم تو که تو آینه ای چرا ناراحت میشی؟ من دارم منیّت نفهم و احمق خودمو میگم، تو هم که تو آیینه ای فکر نکن که خوب به نظر می آیی؟ تو هم اگه من نباشم نیستی. منٍ من هم نه؛جسم کثیف من نباشه بهتره . دگه حالم ازت بد میشه. بدبخت! فکر کردی همیشه همین بساطه؟ تو دو روز دیگه ت نمیتونی بخوری. فکر کردی تا کی جولون میدی؟ اون موقعی که بیفتی رو زمین و بالا پایین نتونی بری نتیجۀ همین جولون دادنه و اعمال مغرورانه. کاشکی می دونستی و حرص دنیا رو نمی خوردی؛ آخه بدبخت! این دنیا خنده داره! حسنک وزیر با اون عظمتش وزیر محمود بود و حشمتی داشت؛ به دار آویخته شد. کاشکی فقط دار بود، تحقیرش کردن. کاشکی فقط تحقیر بود، سنگش زدن. کاشکی فقط سنگ بود، هفت سال بالای دار بود و به خاک نرفت. سر بیچاره جایی دفن و تنش هم پس از هفت سال جایی. تو که تا این حد افسوس ارزش های دنیا رو می خوری ؛ عقل نداری و درسی هم که خوندی الکیه. آخه بی انصاف! به قول سعدی: «هر چه را نپاید دلبستگی را نشاید». چهل سالته، بیست سال کارمندی. ده سال دیگه مونده با سر بلندی تمومش کن و به فکر اون جهان باش. مگه دو روز ناپایدار این دنیا هم غصّه داره؟ ناسپاسی کردن هم حدّی داره. خدا رحمت کنه باز هم سعدی می گه: « زره باز پس مانده ای می گریست/ که مسکین تر از من در این دشت کیست؟ - جهان دیده ای گفتش ای هوشیار/ اگر مردی! این سخن گوش دار – برو شکر کن چون به خر بر نه ای / که آخر بنی آدمی خر نه ای » کاشکی حداقل سعدی خودش بود کمی سخنرانی می کرد. حرفاش خیلی به دلم نشسته ولی مگه میکروفنی بهش میدادن ؟ فکر نکنم. تازه! من یه شب میکروفن از دست یکیشون گرفتم خیلی بدش اومد. داشت از عصبانیت می ترکید و مجبور شدم زودی تمومش کردم و بهش برگردوندم.دیگه نمی دونم چی بگم؟ هر چی هست دنیاست جالبه . زیبایی هاش فریب دهنده یه. منم سر دو راهیش
موندمعشق یا دنیا؟ ناصر محبوب پور
دی ماه 92
درباره این سایت