به نام نقش بند صفحۀ خاک توصیف اولین جلسۀ امتحان
سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفته بود، انگار که جلسۀ دادگاه بود و می خواستند حکم اعدامی قرائت کنند. من هم در جایگاه خود نشسته بودم، بعد از چندی که ورقه ها توزیع شد، فقط تیک تیک قدم زدن معلّم می آمد. نه اشتباه نکن جلسۀ دادگاه نبود، جلسۀ امتحان بود، آن هم اولین امتحان و هیجان خاص خود را داشت. ورقه را دادند اما حق بازدید از سوالات را نداشتم و بایستس آن را چپی می گذاشتم تا مجوز چرخاندن آن صادر شود. خداییش یک بار بیشتر کتاب را نخوانده بودم . درس دین و زندگی بود و ساده می انگاشتم. دوست داشتم سوالات ساده باشند. هیجان دیدن آن را داشتم که صدای صلوات بلند شد. یعنی شروع جلسه و برگرداندن ورقه. من هم با صدای رسایی که بر محمد و خاندانش درود می فرستادم ورقه ام را هم برگردان کردم و اولین سوال را که دیدم دلم هُری ریخت. معنی یک متن عربی بود که من عمدا آن را نخواندم، چون دوست نداشتم عربی یاد بگیرم، آخه از هرچی عرب هست بدم می آید. فقط قرآن برایم مهم است و آن را هم با ترجمه فارسی می خوانم. گفتم که درس دین و زندگی بود، ساده بود و بقیۀ سوالات را زود جواب دادم و دوست داشتم نمره بیست بگیرم. معلّم دین و زندگی هم بیست و پنج صدم ارفاق نمی کرد، آدمی دقیق و منظم بود و مو را از ماست می کشید. بر خلاف دبیر ادبیات که نمرۀ بالای هجده را بیست می داد. به خاطر همین به فکرم که قلا کنم. از شما چه پنهون در اندیشۀ دورویی و نافرمانی و تقلب جلسه را ترک نگفته و میخ کوب شدم. یک نگاه به ورقه داشتم یک نگاه به مراقب. او هم گفته بود اگر برگردید یا تکان بخورید، ورقه را پاره می کنم. این کار من ریسک و طمعی بیش نبود. نمی دانستم نتیجه چه می شود. یا معنی متن داده شده را می نوشتم وبیست می شدم و یا ورقه ام پاره می شد و صفر می شدم. نه دل از بیست می کندم و نه جرئت هیچ حرکتی را داشتم. و فقط منتظر یک اتفاق بودم. می خواستم ترقی به تروقی شود یا جلسۀ امتحان نامنظم شود و فرصتی گیر آید تا من به مرادم برسم. هر چه تمرکز می کردم تا مراقب از من فاصله بگیرد نمی شد. داشتم زیر چشمی به ورقۀ کنار دستی ام نگاه می کردم اما چیزی دریافتم نمی شد، خوب مشخص نبود، چی نوشته. مژگانم درد گرفته بودند . سرم صاف بود وچشمم کج. دلم نمی آمد چشم از نوشته هایش بردارم. کمی گردنم را کج کردم، وقتی دیدم مراقب مرا می پاید، دوباره گردنم را به سوی دیگر برگرداندم به این معنی که خسته شده ام و ورزش گردن می کنم و از خجالت دوباره چشمم را به ورقۀ خودم دوختم و الکی شروع به نوشتن کردم. از دورمشخص نمی شد و کسی که دقّت هم می کرد، تصوّر می کرد که من در حال نوشتن هستم، در صورتی که فقط قلم تکا ن می خورد ولی یادداشتی صورت نمی گرفت. چند نفری بلند شده بودند و جلسه داشت رنگ و بوی خلوتی به خود می گرفت. می ترسیدم کنا ری ام هم بلند شود و دست از بیست کوتاه. به فکر چاره بودم و دست به دامن نیروی برتر شدم که چه باید کرد؟ و چه اندیشید؟ تا این دورویی شکل بگیرد. دوباره سرم کمی کج شد حد قۀ چشمانم باز شد و با دقّت به اولین سوال کناری ام که همان معنی متن عربی بود، می نگریستم که ناگهان دیدم مراقب به سرعت به طرفم می آید، قلبم داشت از جا کنده می شد. آخه بایستی آبرویم هم حفظ می شد. خودم را ریلکس کردم و آمادۀ دفاع بودم و سوگندی دروغ هم آماده کرده بودم که اگرخوا ست باز خواستم کند بگویم. حالا پشیمان هم بودم. اول از نخوا ندن معنی سادۀ یک متن عربی و دوم از حرکت ناخوشایند درجلسۀ امتحان. قدم های تند مراقب شدت قلبم را افزون کرد. نزدیک و نزدیک تر شد، نمی دانستم در آن لحظه چه تصمیمی بگیرم از یک طرف می گفتم کاش زمین دهان باز می کرد ومن را پنهان می کرد و از طرفی می گفتم کاش جایی برای فرار بود با ورقه ام درمی رفتم. خدای من! باز هم نزدیک شد، حالا جای هیچ تصمیمی نبود، فقط منتظر ماندم تا چه اتفاقی خواهد افتاد، اما دلم آروم گرفت، وقتی که دیدم مراقب از من گذشت و چیزی نگفت. خوب که دقیق شدم فهمیدم که می خواهد تلفن خود را جواب دهد و جای مناسبی برای صحبت کردن پیدا می کرد، من هم فرصتی برای جواب سوالم. پشت سرم را که دیدم متوجه شدم که پشتش به ما و گرم صحبت با تلفن است، من هم راحت سرم را برگرداندم و کمی بدنم را کج کردم و ترجمۀ متن عربی را در ورقۀ کناری ام مشاهده کردم و قبل از این که وقتم تمام شود یا کسی متوجه موضوع شود، با شادمانی و آسودگی خاطر نوشتم و فوری ورقه را تحویل دادم و از شما چه پنهون نفس راحتی کشیدم و در آن امتحان هم بیست شدم، اما بعد از آن تصمیم گرفتم دیگر به جای این اضطراب مطالعه ام را بیشتر کنم تا گرفتار حسرت نشوم.
ناصر محبوب پور
دی ماه 92
درباره این سایت